دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

روزاي لعنتي

با توجه به محاسباتي كه كردم تصميم داشتم اين ماهِ آخري باشه كه ميام اينجا سرِكار .
بنابراين هر روز دارم با آژانس ميام كه يه ربع ساعت بيشتر بخوابم و وقتي 7 تومن پول آژانس ميدم بگم كون لقش ماهِ آخرمه.
اتفاقاتي افتاده كه اينجا و آدماش از ديروز كه نيومدم شركت چندش آورترشده اونقدي كه دارم فك ميكنم هر چه زودتر از اينجا بِكَنم و برم . آدماي اينجا خيلي احمق و بچه ان اونقدي كه فقط به خودشون آسيب نمي رسونن بلكه من هم مورد حمله قرار مي گيرم. مطمئنم از اين برداشتم هيچ وقت پشيمون نميشم.
اصلن راستشو بخوام بگم اينا رو دارم اينجا مي نويسم كه هر وقت از كار جديدم پشيمون شدم هر وقت پول در نياوردم توش ياد اين روزاي لعنتيِ اينجا بيفتم .....

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

چسبيدم به صندلي
همينجا كه نشستم چسبيدم به صندلي
با اينكه خيالم راحته كه ورزش نمي كنم،‌لاغر نمي شم ، پول در نميارم ، سكس نمي كنم،‌تفريح نميكنم ، چون كونم چسبيده به صندلي
مي خوام بگم جايي براي سرزنش نمونده
ولي بازم ناراحتم
ناراحتم از اينكه چسبيدم به صندلي

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

تا كجا پيش بريم

آدما سختن
مرز آدما خيلي مهمه
يه غفلت كوچولو يني يه ذره كه پا تو از خط ِ قرمز طرف بذاري اونورتر ممكنه شرايطي پيش بياره كه ديگه نتوني برگردي سر جاي قبليت و خب جاي جديد هم روندتت وگرنه كه دل نگروني نداره.
اين قضيه سخته دُرست تو لحظه اي كه شادي از آدمه تازه بايد چك كني كه از اين جلوترم ميشه ؟ احتياط كنم يا تخت گاز برم؟
اونوقت همينه كه ميگم آدما سختن
آدما براي من سختن
چون من آدم كنترلينگ نيستم
نه كه بگم نمي كنم شايد 80 % روابط من هميشه تحت كنترلن
ولي دوس ندارم
من دوس دارم فرمونو ول كنم برم ولي بعد كه طرف شاكي شه كه چرا سرزده اومدم جلو، فرمونو ول ميكنم به سمت سر خوردگي.
همينه كه كنترل مي كنم
نمي خوام سرخورده بشم

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

بذار بخوابم

مست بوديم هواي تراس خنك بود
رفته بودم بالش و پتو اورده بودم كه با امير بخوابيم اونا كباب مي زدن ما يخ مي كرديم مي خوابيديم . تمام مدت دود بال كبابي رو تنفس ميكردم.
خواب بوديم ما خواب.
يهو اومد جيغ زد مي خواين بخوابين بياين تو گربه داره از روتون رد ميشه
من خواب بودم
من نمي دونستم كجا خواب بودم
من توي تختم بودم گربه چيكار ميكرده اونجا مگه

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

هوووو

مي خواد عوض شه
كارم

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

they said: we are ok , you are not ok!

بچه كه بوديم يه دايي داشتيم از اين اَناي پولداره خانوم باز
كه البته هنوزم موجوده
بگذريم كه نمي خوام راجع به خودش بگم ، مي خوام راجع به اون بچه هاي مزخرفِ پز بدش بگم
كه همه چيشون از ما هميشه سر ما بود
كه همش كوبوندن تو سرِ ما
كه چه اصراري بود اصلن انقد بيان با ما بازي كنن
با ما 4 تا بچه درس خون كه تنها نكته اي كه داشتيم اين بود تو درسخوني سر بوديم ازشون كه اون موقع كه تجديد مي شدن ميفتادن در كونمون
اونا خونشون دوبلكس بود مال ما نبود از همين ويلايي ساده هاي دراز بود
اونا مبل امريكايي داشتن مال ما ايرانيشم به زور بود
اونا ماشين بي ام و داشتن مال ما رنو 21 بود
و اونا مارو بيچاره ميكردن بس كه ماجراجويانه از اسباب و اثاثيه پولداريشون حرف مي زنن
تازه مي خوام بگم ول كنِ‌قضيه هم نبودن; زمانايي بود كه ماهم پيكان داشتيم اونا هم ،‌ولي بازم سر يه آينه بغل كه با هم فرق داشت مي كوبوندن تو سر ما كه اره آينه بغل ما مدل پژوئيه !
از ماديات كه ميگذشتن به ريخت و قيافمونم گير مي دادن دخترداييم با اون صورتش كه داشت از گردي مي تركيد يك سره به دماغ من مي گفت آكبند...
زمان گذشت ما ها بزرگ شديم
ما ها به نون و نوايي رسيديم
من دماغمو عمل كردم
دست از سر ما برداشتم ،‌ما ديگه دلمون نمي خواست ،‌نمي خواد ريختشونو ببينيم ،‌اونا هم چندان سوژه اي ندارن
ولي من از همشون خشم دارم ،‌از اون نيشِ زهرماريشون
از مامان بابام خشم دارم كه چرا ما اين همه مثبت و تو سري خوربوديم
مامان اينا بياين اينا رو دعوا كنين ، بگين ما بد نيستيم به قران ،‌بگين دست از سر بچه هاي ما وردارين ،‌بچه هاي ما با اين دماغاي كج و كولشون خوبن ، خيلي خوبن ، tell us we are ok

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

اي بي معرفت ،‌كجايي تو ؟

آدم نشسته بيكار در حال چرت پشت ميز ، ياد يكي از دوستاش مي افته كه مدت طولانيست از هم بيخبرن ، اتفاقن هم دفه ي آخر طرف پيچوندتت . ولي حالا بنا بر احساسات بالا زده يه مسيجي يا يه زنگي يا پي امي چيزي ميدي كه هي فلاني چطوري ؟!‌
اولين حرفي كه يارو ميزنه اينه : اي بي معرفت!
ميخوام راجع به اين اي بي معرفته بگم اين كه چه قد ضدحاله اين كه آدم همونجا به خودش ميگه گه خوردم كلن سراغتو گرفتم!
نمي دونم نكنه توقع دارن آدم بشينه بگه نه بابا من بي معرفتم يا تو ،‌يادته آخرين بار.....(كليشه) و همينطور مكالمه هوق هوق ادامه پيدا كنه بي كه معلوم شه بابا اصلن بنابر چه احساسي من سراغتو گرفته بودم. مي خواستم بگم دلم تنگ شده بعدشم تو برو واسه خودت من واسه خودم هيچم نمي خوام ارتباطمونو دوباره پررنگ كنم ،‌اصلن زنگ زده بودم ياد اون خاطرهه بيفتيم با هم شاد شيم بعدشم خدافظي كنيم نه از قبلن مي خواستم بگم كي اول كي رو طرد كرد نه از برنامه هاي بعدن كه همديگرو بيشتر ببينيم
فقط مي خواستم حسمو مشترك كنم باهات شايد
-خلاصه انقد بي معرفت نباش ببينمتا
-باشه ، حتمن يه برنامه ميذاريم
_خدافظ
_خدافظ

ضدحال تر از اين نميشه به نظرم

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شوآف

براي كسايي كه شوآف مي كنن دلم ميسوزه
نمي دونم چرا
ولي هميشه اين اجازه رو بهشون دادم كه منو تو موقعيتي كه لازم دارن ببرن ،‌تا بتونن كامل برنامه شون رو اجرا كنن
دلم براشون ميسوزه فك ميكنم بعدش راحت ميشن ، آخيش

من ناراحتشونم

هر وقت ميريم خونه ي دوستاي دوران جوونيِ مامان بابام ،‌سوژه اصلي خنديدن به دوران عشق و عاشقي اوناست.
تا بچگي فك ميكردم چه قد عاشقِ همن ، دوس داشتم شوهرم مثل بابام باشه
حالا كه بزرگ تر شدم مي فهمم كه چه قد بازي دارن چه قدر زياد
دو تا آدمي كه مشكلاي مكملي با هم دارن
يكي ميشه مامان يكي ميشه بچه اي كه از مامانش مي ترسه
بابام مي ترسه از مامانم. هنوز اعتقادي به اين دنيا اون دنيا نداره ولي يادمه يه مدت حتي نماز ميخوند مي خوام بگم انقد به خاطر سازگاري ، عقايدشو زير پا گذاشته
مامان هر روز بيشتر گير ميده ،‌ مثه يه بچه كنترلش ميكنه حتي پول توي جيبيش رو
اونوقت هر وقت كه بر ميگرده عقب احساس مي كنه زندگيشو تلف كرده ولي بار هم همون مدلي زندگي ميكنه
...
تجربه هاي زندگي تا همين سن ثابت كرده كه ما هرچه قدر از مامان و بابامون فرار مي كنيم بيشتر شبيهشون ميشيم
رفتاري رو كه بيشتر بدمون مياد بيشتر تو خودمون ميبينيم . نه كه بخوام بگم جبره و نميشه اين شكلي نشد ولي چنين چيزي هست .
حالا نمي خوام قضاوت كنم كه اينا بدن و من اين شكلي نميشم . كه همين الانشم كنترل مي كنم مثل مامانم .
ولي مي خوام بگم الان ميفهمم كه عاشق و معشوق نيستن حتي از هم خسته شدن بابا شده بچه اي كه به سن و بلوغ رسيده و ميگه ديگه نمي خوام انقد كنترلم كنين . مامان مادري شده كه حالا سنش رفته بالا و مي ترسه پسرش بذاره بره ،‌مثل نوجووني كه تو بلوغ با مامانش قهر ميكنه و ديگه سرش داد هم ميزنه هموني كه تا قبل هرچي مامان ميگفت ،مي گفت چشم مامان گلم ،‌مامان من خيلي دوسِت دارم
دلم براي دوتاشون ميسوزه ، اين روزا براشون سخت شده

زندگيِ منه

من آدمي بوده و هستم كه زندگي را سخت گرفته و ميگرم
ولي نخواهم گرفت

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

?

با تصميماتي كه درباره هستي و نيستي خدا گرفته ميشه تو ي سنين مختلف مي خوام بگم از يه سني به بعد موضع ادم تغيير كه ميكنه

ادبيات آدم هم تغيير ميكنه يا لااقل دچار سرگيجه ميشه

حالا وقتايي كه مي خواد بگه خدا كنه فلان چي بشه يا نشه ، به خدا راس ميگم، ايشالله ،...

خود ادم ميره توفكر در عين اين كه حالا چه جايگزيني مي تونه داشته باشه ؟!