یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

من ناراحتشونم

هر وقت ميريم خونه ي دوستاي دوران جوونيِ مامان بابام ،‌سوژه اصلي خنديدن به دوران عشق و عاشقي اوناست.
تا بچگي فك ميكردم چه قد عاشقِ همن ، دوس داشتم شوهرم مثل بابام باشه
حالا كه بزرگ تر شدم مي فهمم كه چه قد بازي دارن چه قدر زياد
دو تا آدمي كه مشكلاي مكملي با هم دارن
يكي ميشه مامان يكي ميشه بچه اي كه از مامانش مي ترسه
بابام مي ترسه از مامانم. هنوز اعتقادي به اين دنيا اون دنيا نداره ولي يادمه يه مدت حتي نماز ميخوند مي خوام بگم انقد به خاطر سازگاري ، عقايدشو زير پا گذاشته
مامان هر روز بيشتر گير ميده ،‌ مثه يه بچه كنترلش ميكنه حتي پول توي جيبيش رو
اونوقت هر وقت كه بر ميگرده عقب احساس مي كنه زندگيشو تلف كرده ولي بار هم همون مدلي زندگي ميكنه
...
تجربه هاي زندگي تا همين سن ثابت كرده كه ما هرچه قدر از مامان و بابامون فرار مي كنيم بيشتر شبيهشون ميشيم
رفتاري رو كه بيشتر بدمون مياد بيشتر تو خودمون ميبينيم . نه كه بخوام بگم جبره و نميشه اين شكلي نشد ولي چنين چيزي هست .
حالا نمي خوام قضاوت كنم كه اينا بدن و من اين شكلي نميشم . كه همين الانشم كنترل مي كنم مثل مامانم .
ولي مي خوام بگم الان ميفهمم كه عاشق و معشوق نيستن حتي از هم خسته شدن بابا شده بچه اي كه به سن و بلوغ رسيده و ميگه ديگه نمي خوام انقد كنترلم كنين . مامان مادري شده كه حالا سنش رفته بالا و مي ترسه پسرش بذاره بره ،‌مثل نوجووني كه تو بلوغ با مامانش قهر ميكنه و ديگه سرش داد هم ميزنه هموني كه تا قبل هرچي مامان ميگفت ،مي گفت چشم مامان گلم ،‌مامان من خيلي دوسِت دارم
دلم براي دوتاشون ميسوزه ، اين روزا براشون سخت شده

هیچ نظری موجود نیست: