شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

فک کن صبح پاشی و سیر باشی

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

پول

من همچنان معتقدم با پول خیلی خوشحالم بی پول خیلی ناخوشحالم

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

از دیروز دارم دفتر رو تمیز می کنم
اونقدر کثیف بود که هیچ کارگزی هم فک نمی کنم قبول نمی کرد که تمیزش کنه
حالا من دارم تیکه تیکشو تمیز میکنم
نمی دونم در کل حس عجیبی دارم
از یه طرف نمی خوام رو بدم به بی ÷ولی از یه طرف حالم از ایده های بازاریابیم به هم می خوره
دوس دارم یه جا بشینم

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

بی ساکسید

حالا کارم عوض شده
توی دفتر جدیدم میشینم دفتری که برای خودمه
اوضاع روحیم خیلی خیلی بهتر از قبله ولی نداشتن درآمد هنوز داره عصبیم می کنه
واین حس دُنت ساکسید که هر روز داره بیشتر بهم غلبه می کنه
نمی دونم چه جوری باید در برابرش ایستاد دوباره
تنها چیزی که می دونم اینه که من باید شکستش بدم
ولی بی هیچ تلاشی بعید می دونم

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

خيلي عجيبه ! خيلي!

امروز آخرين روز كاريم توي اين شركته البته ماه ديگه بايد بيام براي تسويه حساب ،‌خودمم نمي دونم اون موقع چه حسي خواهم داشت همونطوركه اين روزو پيش بيني نمي كردم ، هنوز خودم باورم نميشم ولي ميدونم از صبح به هر كي ميگم كه من از شنبه نميام ديگه كلي انرژي منفي بهم ميده كه حالا مطمئني مي خواي بري ؟ اينجا خيلي خوبه ها ؟ ديگه گيرت نميادا !!!! بري ديگه رات نميدنا .... (اينجا روزمرگي اسيرت ميكنه پس خوبه )
دلم مي خواست به همشون بگم حالا كه من مي خوام برم تصمميم رفتنه و شما كه مي خواين بمونين تصميم ديگه اي دارين ؟ مگه من كه دارم ميرم به همتون بر ميگردم بگم بابا بي خيال بياين بريم اينجا خيلي مزخرفه كه شماها كه مي مونين هي به من مي گين بمون پشيمون ميشي ؟
حالا بگذريم كه لابد انقد بايد عقلتون برسه كه خوب از نظرم شخص آدم با خوب از نظر بقيه خيلي خيلي مي تونه متفاوت باشه !!!
به هر حال اين حرفا ،‌هر چه قدر هم كه در مقابلشون مقاومت كردم ولي بازم بهم استرس دادن .
دارم همه جارو پاكسازي مي كنم از كشوهاي ميزم تا كامپيوترم .يه حسه اَنِ خوبيه . تو خونه به صورت مستقيم مطرح نكردم كه از شنبه قرار نرم سركار . مامان حيفش مياد ،‌مي ترسه من كار نكنم ، مي ترسه من پول نداشته باشم.
من بعد 5 سال خيلي ريسك كردم يه ريسك بزرگ ، نمي دونم چي ميشه تا 70 % مي دونم كه تا يه سال شرايط بدي دارم ولي در مورد حسم بايد بگم كه در مجموع احساس خوبي دارم همين كه نميدونم چي ميشه حي خوبيه برام از 5 سال مطمئن بودن شيرين تره !!

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

نو وان نوز

آمادگي اينو پيدا كردم كه برم اين كفش جديده ي بنتون رو بخرم
190 تومني بايد خرج كنم
نمي دونم براي اينكه اين پولو دربيارم چه قد تو اين سگ دوني كار ميكنم (ولي بهش فكرم نمي كنم ، خوبيشم همينه ، وگرنه كه نميشه تحمل كرد).
يني از صبح كه چه عرض كنم از ديشب دارم به خريدنِ كفشه فك ميكنم
حتي خودمو با همه ي پوزيشناي ممكن با اون كفش تصور كردم
يني شايدم معناي زندگي به همين تخمي مسخرگي باشه كه من كشف كردم
.
.

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

بچگيام

ريشه هاي دُنت ساكسيد من شايد از همونجايي پا گرفت كه دوچرخه سواري رو ياد نگرفتم ، شنا رو ياد نگرفتم
تو اون سني كه همه بچه ها ياد گرفتن من ولي بلد نشدم من عقب موندم انقد عقب كه انگار باورم شده تا آخر عمر نميشه يادشون گرفت
نه كه سوار دوچرخه نشم چرا يه دوچرخه بود كه از اولين فرزند خانواده رسيده بود به من كه چهارمين بچه بودم . خب سوارش مي شدم ولي سايزم نبود كه يا كوچيك بود يا بزرگ . چرخ كمكي نداشت كه . بابايي نبود كه بياد پشت دوچرخه رو بگيره كه من دوچرخه سواري ياد بگيرم . مي خوام بگم نبود هيچ حمايتي نبود اصلن هيچكي حواسش نبود اِ خب اين بچه هم بايد دوچرخه سواري رو ياد بگيره پس فردا ضايع نشه تو مدرسه تو دبيرستان جلوي دوس پسرش جلوي خودش .....
راهكارم اين بود كه برم بالاي پل دم حياط از اونجا سُر بخورم بيام پايين يني يه شيب 15 درجه رو . مي خوام بگم خودمو گول زدم ، خودمو گول زدم وقتي قبول كردم من از عهدش برنميام وقتي قبول كردم اينجا قرار نيست كسي حواسش به دوچرخه يادگرفتن تو باشه
و اما شنا يادنگرفتنم از اونجا بود كه سارا و يلداي همسايه بغلي هر سال مي رفتن كلاس شنا برنزه هم ميشدن ولي ما هر چي به مامان ميگفتيم ما رو هم بفرست ميگفت پول نداريم ،‌كلاساش گرونه . اگه خيلي لطف شامل حالمون ميشد بايد تفريحي 600 تومن ميداديم يه جلسه ميرفتيم استخر ما آب بازي ميكرديم اونا شنا ! همين شد كه كلاس شنا عقده ي هرسال تابستونِ ما شد تا هنوزم كه هنوزه باورم بشه من در رده ي آدمايي نيستم كه شنا ياد بگيرن من حتي باورم شده الانم كه خودم اين همه پول دارم ولي بازم پول كلاس شنا رفتن ندارم . من نسبت به شنا كردن هم عقده دارم . مامان ما اونقدا هم بي پول نبود كه حتي براي يه سال نتونه ما دو تا رو بفرسته كلاس شنا . پولشم داشت باور كن داشت ولي ما بايد سخت بزرگ مي شديم ما بايد عقده اي بار ميومديم ما بايد ياد ميگرفتيم خيلي كارا رو تجربه نكنيم .
اينا گذشته مي دونم نبايد كل عقده هام بيفته گردن بابايي كه توجه نكرد يا ماماني كه گدا بازي در مياورد . بايد گذشت ولي وقتي ديروز بهم گفتي شما اصلن كارايي كه همه تو بچگي ياد گرفتنو ياد نگرفتين مثل دوچرخه سواري و شنات . نتونستم همه اينا رو بگم كه روشنت كنم آقا جون ما از اون خانواده‌هاش نيستيم ، نبوديم

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

چرا واقعن؟

خودگائيدن با خوردن

سفر

اگه بدوني چه قد دلم سفر ميخواد امير
سفري كه بِكنه منو ببره از اينجا
سفري كه هيچ نشونيِ آشنايي نداشته باشه براي من
بالاخره آدم ها فرديت‌هاي مستقلي دارن ، همينه كه تو نمي دوني اين روزا چه چيزايي دقيقن دارن روي مخ من راه ميرن
تو نميدوني كه اين روزا من از چه چيزايي فرار ميكنم كه بازم چسبيدن بهم كه بازم دست از سر آدم برنميدارن انگار
من تا مهر صبر ميكنم به اميد سفر
به شدت دلم ميخواد آخر هفته برم كافه‌هاي دم دانشگاه كه هميشه مي رفتيم